جدول جو
جدول جو

معنی ریه په - جستجوی لغت در جدول جو

ریه په
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه پو
تصویر راه پو
آنکه باشتاب به راهی می رود، رونده
فرهنگ فارسی عمید
(هََ / هَِ)
پادشاه. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از شعوری ج 2 ص 21) (از فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(یَهَْ یَهَْ)
یهیه. یهیا. شبانان در راندن شتر گویند: یه یه و یهیا. (از تاج العروس ج 10 ص 421 و ج 9 ص 424). و رجوع به یهیا شود
لغت نامه دهخدا
(پَهْ پَهْ)
کلمه ای است از توابع که در هنگام تحسین با حیرت آمیخته گویند. (برهان). آفرین. زه. مخفف واه واه. (غیاث). مکرر په. به به:
روحانیان چو بینند ابکار فکر من
په په زنند بر وی و نام خدا برند.
کمال اسماعیل.
دیده را و مژه را دید دلم خشک و چه گفت
گفت په په نبود بخت بدین شادابی.
مسیح کاشی.
بوحدت فروناوری هیچگه سر
چو حلواخوری زود گویی که په په.
؟
، به به. (در زبان اطفال) ، شراب یا غذائی شیرین یا لذیذ.
- با په په چیزی را خوردن، با التذاذ تمام خوردن. خوردن چیزی را و تحسین کردن آنرا. سخت از آن ملتذ شدن
لغت نامه دهخدا
(پَ پَ / پِ)
پپه. پخمه. گول. چلمن. سلیم. پفیوز. آبدندان. ساده. ساده دل. چلمه. صاف و ساده. رجوع به پپه شود
لغت نامه دهخدا
(پِ)
له، دیهی است خوش منظره واقع در ایالت ساووا. شهرت آن بسبب اقامت ژان ژاک روسو نویسندۀ معروف در این دیه نزد مادام دو واران است
لغت نامه دهخدا
(پَ هَِ)
نام کشوری آزاد و باستانی از آلمان، عضو رایش. دارای 1215هزار گز مساحت و 165هزار تن سکنه. کرسی آن دت ملد
لغت نامه دهخدا
(پِ پِ)
فقه، آنکه حق خیار دارد در بیع و غیره
لغت نامه دهخدا
(تَپْ پَ / پِ)
ریش محرابی. مورچپه. لحیانی. تپه ریش. پرریش. بلمه. ریشو. درازریش. بزرگ ریش. آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد نه بسیار بلند. مقابل کوسج. (یادداشت مؤلف). رجوع به لحیانی و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
که ریش پهن و بزرگی دارد. ریش تپه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ریش تپه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
افتاده و ساقطشده. (ناظم الاطباء). افتاده. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج).
- ریهیده شدن، ریخته شدن. (یادداشت مؤلف). تهور. (تاج المصادر بیهقی). تهویل. (مجمل اللغه). تهیر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). انهیار. (دهار). تهیل. هور. (تاج المصادر بیهقی) : لقف، ریهیده شدن بن حوض. (مجمل اللغه). انقیاض، ریهیده شدن چاه. (مجمل اللغه). هک، ریهیده شدن چاه. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). صقع، ریهیده شدن چاه. (تاج المصادر بیهقی).
، خاک نرم از جایی ریخته. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، لغزیده، گندیده. (ناظم الاطباء) ، ویران شده. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، ناثابت و سست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
محلی است بمسافت کمی در مشرق فرک به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(یَ پَ)
قسمت غربی سرزمین گیلان آن سوی رودیان. مقابل بیه پیش یا این سوی رودیان. یکی از دو قسمت سابق سرزمین گیلان. قسمت شرقی سفیدرود را بیه پیش می گفتند و مرکزش لاهیجان بود و قسمت غربی را بیه پس و مرکزش رشت بود. بیه در لغت محلی بمعنی رود است. (دائره المعارف فارسی). آن سوی رودیان. (یادداشت لغتنامه). و رجوع به تاریخ مغول ص 312 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از په په
تصویر په په
کلمه ای است که در هنگام تحسین با حیرت آمیخته گویند، آفرین، به به
فرهنگ لغت هوشیار
یک لنگه از جفت هر چیز، لنگه ی در، پیوسته، پیاپی
فرهنگ گویش مازندرانی
در مسیر راه، اطراف راه، کنار راه
فرهنگ گویش مازندرانی
تعقیب نمودناز روی نشانه ی پا در پی چیزی بودن، تعقیب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پا به پا، لنگه به لنگه پوشیدن کفش یا جوراب
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کسلیان قائم شهر، دامنه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مکانی در سوادکوه، به دنبال بره، حافظ بره
فرهنگ گویش مازندرانی
در زیر سایه
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت بالا، بخش بالایی
فرهنگ گویش مازندرانی
جای پا، از طریق رد پا در تعقیب کسی بودن، از طریق رد پا شکار
فرهنگ گویش مازندرانی
ردپا، جای پا
فرهنگ گویش مازندرانی
کج و ماوج، حرف بی منطق
فرهنگ گویش مازندرانی
کناره های دره
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار جاده
فرهنگ گویش مازندرانی
لب و لوچه
فرهنگ گویش مازندرانی
اندام
فرهنگ گویش مازندرانی
طرف پایین، قسمت پایین هر چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی
این دفعه، این طرف
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بیماری روده ای که گوسفندان در آن دچار شوند
فرهنگ گویش مازندرانی
هنگام روز
فرهنگ گویش مازندرانی